وانیاوانیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

وانیا یک هدیه از بهشت

وانیا خانم مهمون داره...خاله بیتا اومده..

 این روزها گاهی خیلی آرومی گاه خیلی بیتاب که فکر کنم دندون داری عزیزم...یکشنبه با هم رفتیم مطب دکتر ماموریان جواب آزمایش نشون بدم که خدا رو شکر راحت رفتیم تو راه خواب بودی و بابا هم که برگشتن اومد با هم برگشتیم خونه تو مطب کلی خانم بودن که نی نی تو دلشون بود و با شیرن کاری های تو کیف میکردن اینقدر که ماهی تو........ ٥ شنبه هم خاله بیتا اومد و تا یکشنبه پیش ما بود اونم بخاطر تو فینگیلی....اول غریبی میکردی اما بعد کلی دوست شدین و همش براش میخندیدی......خیلی خوب بود یک کم از تنهایی در اومدیم..... این هم عکس های این هفته از دختر ناز نازی مامان......خیلی عاشقتم عزیزم..  من و دختر جونم از صبح تا شب کلی با هم بازی میکنیم مگه نه مام...
2 بهمن 1392

جیغ بوس هورا.....آفرین جیگر مامان

خیلی وقت بود منتظر غلت زدن فرشته نازم بودم یه کم کمکت میکردم راحت برمیگشتی اما خودت تلاش نمیکردی اما الان چند روزه نیم غلت میزنی و امروز 1 بهمن که4 ماه و 16 روزه بودی  یهو کامل برگشتی و مامان رو سرشار از خوشحالی کردی مرسی عزیزم...با اینکارت به من یاد دادی برا هیچ کاری عجله نکنم مرسی عشقم که روزم رو قشنگ کردی......... عزیز دل خودمیییییییییییییییییییییییییییییی فدات بشم.. ...
2 بهمن 1392

شیرین کاری های وانیا خانمی.....

  عزیز دل مامان حسابی شیطون و تو دل برو شدی ..دستهاتو به هم حلقه میکنی و کلی باهاش سرگرم میشی با دوتا دستهات کف دو تا پاهاتو میگیری و با خودت صحبت میکنی..شبها رو مثل یه فرشته ناز میخوابی و عاشق اینی که باهات حرف بزنیم آواز بخونیم و برقصیم...هنوز هم یک روز در میون حمام میری و تو حمام خیلی خیلی آرومی فکر کنم میترسی بیفتی وانیا به من اعتماد کن دختر جونم...هفته ای 2 یا 3 بار ناخن هات رو کوتاه میکنم..با جغجغه و عروسکت کلی بازی میکنی تازگی جیغ میکشی و وقتی بابا قلقلکت میده از خنده ریسه میری...وقتی بلند میخندی دلم میخواد بخورمت آها یادم افتاد خدا نکنه دستمال کاغذی نزدیکت باشه با تمرکز زیاد ریز ریزش میکنی..و روزنامه رو هم مچال و پاره ...
27 دی 1392

دو تا مهمون عزیز داریم....

فرشته قشنگم اخر هفته مامان جون زهرا و عمه آوا اومدن پیش ما آخه مامان بزرگ دارن میرن مکه و برای خداحافظی زحمت کشیدن اومدن پیش ما..هرچند کم موندن اما خیلی خوش گذشت ..چون برف اومده بود         و شما خانم خانما هم بیرون که میریم عصبانی میشی فقط رفتیم با بابا یه دور زدیم بعد هم رفتیم پاساز پرنیان که بابا دیگه نیومد..راستی کلی با عمه آوا دوست شدی واون هم کلی از این خوشگل خانم من عکس گرفت..   ...
23 دی 1392

چکاب 4 ماهگی..

فرشته قشنگم دیروز 4 ماهه شدی عشقم..4ماهه که قشنگترین حس دنیا رو بهم دادی بخصوص این ماه چهارم که از بس شیرین شدی  دل من و بابا رو هی آب میکنی.. شنبه 14 ام دو تایی رفتیم بهداشت برای قد و وزن 4 ماهگی وزن تربچه من 7 کیلو و قد 62 و دور سر 42 بود که گفتن قد و دور سر رشدش کم بوده و من کلی حالم گرفته شد..بعد باید میرفتیم که من بانک ملت حساب باز کنم برا حقوق مرخصی زایمان..که خدا رو شکر اینم به خیر گذشت و همش خواب بودی و از هول این کار هم دراومدم..نگرانی اصلی من واکسنه که چون دو ماهگی یک هفته دیر زدی الان هم باید 19 ام بزنی..یکشنبه با مامان اومدی شرکت مامان البته شرکت سابق چون بخاطر تو فینگیلی دیگه نمیرم و میخوام حتی یه ثانیه تنهات نگذارم اونجا...
23 دی 1392

واکسن 4 ماهگی وانیا خانم..

امروز گلم نوبت واکسن زدنت رسید  که بابابی مهربون قرار شد تنهامون نگذاره اول رفتیم بانک من کارت عابر رو گرفتم بعد رفتیم بابا کار بانک خودشو انجام داد و رفتیم سمت بهداشت که شما مثل یه فرشته ناز خوابت برد.. تا که رسیدیم و ما بیدارت کردیم که مثل همیشه شروع کردی به خندیدن..خانم وفایی اول قطره فلج رو داد که صورت نازت پر اخم شد و داشتی بازی میکردی که واکسن حاضر شد و من رفتم بیرون بابا پاهات رو گرفت و جیغ بنفش که به آسمون رفت.. الهی بمیرم و درد کشیدنت رو نبینم..بابا زود بغلت کرد و تو ماشین آروم شدی اومدیم خونه کمپرس سرد و قطره استامینوفن یه کم آرومت کرد بابا هم دیگه نرفت سر کار تا شب هم یک کم بیتابی میکردی اما چون هر ٤ ساعت قطره میخوردی تب نک...
23 دی 1392

چند تا عکس که تازه پیدا کردم...

  عکس بالا مال 2 ماه و نیمی شماست گلم داریم از خرید برمیگردیم..فکر نکن اینجور آروم بودی کلی جیغ و داد زدی تا برگشتیم نزدیک خونه خوابیدی وای دلم ضعف رفت ....قبل از یکماهگی...چه کوچولو بودی وانیای قشنگم... اینجا اول رفتیم دنبال بابا دم شرکت..که به اصرار بابا رفتیم و با همکارهای بابا آشنا شدی..که خیلی مهربون بودن و بعد اومدیم اینجا که من و بابا از قبل از اومدن شما به این دنیا اینجا دیزی میخوریم..خیلی چسبید تو هم همزوان با ما نهارتو میخوردی راجب این زیاد نمیگم...اشکم در میاد زردی داشتی و وزن هم کم کرده بودی خواب به چشم نیومد تا خوب شدی از بابا حمید و مامان جون پروین متشکرم که این سختی رو برام کم کردن..ایشالا ...
21 دی 1392