وانیاوانیا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

وانیا یک هدیه از بهشت

وانیا در سینما ازادی...

گل قشنگم هنوز یه ماهه نشده بودی که با بابا رفتیم سینما با کلی استرس که وسط فیلم جیغ نزنی..تمام مدت که فیلم پخش میشد تا چشاتو وا میکردی تشویق به شیر خوردنت میکردم و خدا رو شکر به خیر گذشت بعد از فیلم هم رفتیم رستوران هانی اکسپرس طبقه دهم سینما..اونجا کلی شلوغ کردی و همزمان با ما تو هم شام خوردی جیگر مامان  این هم عکسای دختر گلم که مامان بابا عجیب دوسش دارن..   فدای تو دختر گلمممممممممممممم نفسمممممممممممممممممممم   ...
16 دی 1392

روز یکماهگی دختر جون ما...

قشنگ مامان برای اولین بار با مامان جون پروین تو 15 روزگی رفتیم بهداشت که  برات پرونده تشکیل بدیم اما گفتن اسم نازت رو ثبت میکنن و بقیه مراحل رو تو روز یک ماهگیت انجام میدن.. یک ماهگیت من تنها بودم چون دیگه مامان جون رفته بود و اولین بار مادر و دختر تنهایی رفتیم بیرون..تو خیلی ناز تو کریر نشسته بودی و منم کمربند ماشینو محکم بسته بودم..اونجا خانم وفایی وانیای خوشگلمو وزن کرد که وزنت با لباس 500/4 کیلو بود که 300/4 ثبت شد و قدت 55 سانتی متر بود و دور سرت همون 38 بود که همه چی خوب بود و پرنسس من با اینکه من نگران کم شیر خوردنت بودم اما همه چی خوب بود...یه بار دیگه هم آزمایش غربالگری ازت گرفتن و قرار شد خبر بدن... بعد هم رفتیم بلیط ...
13 دی 1392

عکس اولین ساعت ورودم به دنیا

بابا حمید میگه اولین لحظه ای که تو رو دیده داشتی  زبونت رو دور دهنت میکشیدی.... همونطور که تو عکس هم پیداست دستکش هات رو یه ساعت هم تحمل نکردی..و هنوزم از لباس زیاد بیزاری شیطون بلای مامان از حالا حرف حرف خودشه.. ...
24 آذر 1392

روزی که دنیا خیلی قشنگ تر از همیشه شد

وانیا ی گلم...تو دو روز دیگه سومین ماه زندگی رو پشت سر میگذاری و من باورم نمیشه به این زودی سه ماه گذشت...     فندق جونم روز 5 شنبه ساعت 8 صبح تو بیمارستان بهمن با دستهای مهربون دکتر ماموریان چشمای قشنگتو به روی دنیا باز کردی..ما صبح ساعت 6 رفته بودیم و من زیاد استرس نداشتم رفتم تو و گفتم درد دارم همونطور که خانم دکتر ماموریان گفته بودند معاینه نکردند و گفتند لباسهاتو عوض کن و اماده شو در این لحظه من شوک شدم گفتم حالا.؟؟؟؟؟؟؟؟؟من خداحافظی نکردم که به زور اجازه دادند مامانم بیاد و دلم داشت کنده میشد بعد خداحافظی رفتم و منتظر تا خانم دکتر بیاد و اصلا استرس نداشتم که اومدن و من بیچاره رو گذاشتن رو تخت روان و با کلی شوخی و خنده ...
24 آذر 1392

وانیا در شهر کتاب

کوچولوی مامان بابا پنجشنبه 21 شهریور که فندق جون خونه ما 8 روزه بودی چون مامان باید بخیه هاش رو میکشید با مامان جون پروین و خاله شیوا و خاله بیتا اول رفتیم شهر کتاب مرکزی که وقتی تو توی دل من بودی هم من وبابایی زیاد میرفتیم..تا برای خانم دکتر یه هدیه بگیریم که موندگار باشه و همه با هم رفتیم اونجا کتاب رو خریدیم و بابا که رفت حساب کنه دیدیم همه پرسنل اونجا دور فرشته کوچولوی ما جمع شدند و مدیر شهر کتاب یه هدیه خیلی خوشگال به تو داد و گهت وانیا کوچکترین عضو خانواده شهر کتابه...............                 الهی دور این کوچولوی ناز و مهربون بگردم   ...
20 آذر 1392

کولیک و دل درد وانیا

جیگر مامان از 3 هفتگی عصرها حدود 6 گریه های شدید میکردی و گاهی تا 3 صبح طول میکشید البته چند بار تا 5 صبح و 8 صبح هم بود و من آقای پدر از گریه دختر جونمون دیوونه میشدیم  قطره کولیک هم خیلی اثر نداشت..بمیرم که دخترم چقدر درد میکشید. در جهت کم شدن دردهای کولیکی من لبنیات و حبوبات و میوه های نفاخ و خیلی چیزهای دیگه رو حذف کردم....اما جالبه که همزمان با سرماخودگیت این کولیک لعنتی بطرز معجزه آسایی تو دو ماهگیت ناپدید شد و ما تازه با خواب شبانه آشتی کردیم و ازهمه مهمتر دیگه میتونم لبنیات که عاشقشم رو بخورم...جالبه که چون قطره کولیک تمام شده بود بابا جونت سریع یکی دیگه خریده بود که خوشبختانه دیگه لازم نشد بازش کنیم و برات یادگاری نگه میدارم......
20 آذر 1392