وانیاوانیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

وانیا یک هدیه از بهشت

دخترم میخواد بره سفر

تربچه مامان اولین سفر زندگیت 23 مهر بود یعنی توی 40 روزگیت.... 24 ام قرار بود عروسی فرزانه جون باشه و 11 آبان عقد خاله شیوا بود..ما قرار شد 23 ام بریم و تا عقد خاله شیوا بمونیم تا بابا حمید بیاد دنبالمون..   14 ام بعد از برگشتن از بهداشت و گرفتن قد و وزن پرنسس خانمم رفتیم و برای 23 ام مهر ساعت 5 و 20 دقیقه صبح بلیط گرفتیم.. یه شب قبل پرواز فهمیدیم عروسی فرزانه جون به هم خورده و فقط شهر کرد مراسم دارن و صبح 22 ام بابا حمید رفت ابادان و ما دو تا مادر و دختر عصر رفتیم شهر آرا لباس بچه دیدیم بعد رفتیم فرودگاه دنبال بابا که دختر جونمون تو راه بنای جیغ گذاشت و کولیک اومد سراغش...داشتم دیوونه میشدم تا رسیدیم فرودگاه که خواب رفتی..بابا و...
13 دی 1392

اولین سفر دخترم به شهر مامانش بود

وانیای ناز مامان از 23 مهر تا 11 آبان مهمون شهر مامان بودی تو این سفر با مادر بزرگ مامان که بی بی صداش می کنیم کلی آشنا و دوست شدی بابا بزرگتو دیدی و به جز سه روز اول که همش تربچه خانم خواب بودی باز شبها جیغ و گریه .....   شبها با بابا جون و مامان جون و خاله شیوا میرفتیم با ماشین میچرخیدیم و بستنی میخوردیم..عصبانی نشو مامان جون بزرگ شدی تو هم بستنی میخوری...چند بار هم هم که دختر نازی بودی و آروم خوابیدی من با خاله شیوا رفتم یک کمی بیرون..با عمو سروش آشنا شدی و از مامان جون و بابا جون پارسیان عیدی گرفتی تو عید قربان..بابابزرگ مامان رو دیدی که اونم مثل همه گفت که دخترم کپی باباشه و من خیلی هم خوشحال میشم که وقتهایی که از بابا...
13 دی 1392

سه ماهگیت هم داره تموم میشه عشقم...

به کی زنگ میزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ عاشق پتو بازی هستی حتی ساعت 12 شب..قایم موشک بازی با پتو ببین بابا حمید موهاتو چکار کرده..   اینجا دمر خوابیدی و با تعجب دوربین رو نگاه میکنی که ای بابا این چیه دست اینهاس و هی دنبال منن ...
8 دی 1392

چی شد تو شدی وانیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                             من و بابایی کلی درگیر پیدا کردن اسم برا تو تربچه خانم بودیم از قرعه کشی گرفته تا نظر سنجی تا حذف دونه دونه اسم ها... اسم هایی که قرار بود برات بگذاریم تا اونجا که یادم میاد هستی بود...روناک بود..باران..دیبا..وانیا ..بالاخره من و بابایی وانیا رو انتخاب کردیم و تو شدی وانیا خانم چون یه اسم بین المللی هستش و تو فارسی هدیه باشکوه خدا و تو روسی و عبری آورنده اخبار خوب و تو عربی ملایم و آهسته معنی میده.روز نیمه شعبان بود و بابا حمید خان برا همه خانواده اسمتو اس ام اس کرد خدا...
24 آذر 1392

عکس اولین ساعت ورودم به دنیا

بابا حمید میگه اولین لحظه ای که تو رو دیده داشتی  زبونت رو دور دهنت میکشیدی.... همونطور که تو عکس هم پیداست دستکش هات رو یه ساعت هم تحمل نکردی..و هنوزم از لباس زیاد بیزاری شیطون بلای مامان از حالا حرف حرف خودشه.. ...
24 آذر 1392

روزی که دنیا خیلی قشنگ تر از همیشه شد

وانیا ی گلم...تو دو روز دیگه سومین ماه زندگی رو پشت سر میگذاری و من باورم نمیشه به این زودی سه ماه گذشت...     فندق جونم روز 5 شنبه ساعت 8 صبح تو بیمارستان بهمن با دستهای مهربون دکتر ماموریان چشمای قشنگتو به روی دنیا باز کردی..ما صبح ساعت 6 رفته بودیم و من زیاد استرس نداشتم رفتم تو و گفتم درد دارم همونطور که خانم دکتر ماموریان گفته بودند معاینه نکردند و گفتند لباسهاتو عوض کن و اماده شو در این لحظه من شوک شدم گفتم حالا.؟؟؟؟؟؟؟؟؟من خداحافظی نکردم که به زور اجازه دادند مامانم بیاد و دلم داشت کنده میشد بعد خداحافظی رفتم و منتظر تا خانم دکتر بیاد و اصلا استرس نداشتم که اومدن و من بیچاره رو گذاشتن رو تخت روان و با کلی شوخی و خنده ...
24 آذر 1392

این روزها..(سه ماهگی)

وانیای خوشگل ما سلام......... تو این دو سه هفته اخیر خیلی خیلی بامزه تر و شیرین تر شدی اونقدر که بابا تا میرسه خونه قبل از هر کار اول میاد کلی با فندق جونمون صحبت میکنه..و تو کلی لذت میبری و خیلی هم خودتو لوس میکنی..دو هفته پیش توی یه بعد از ظهر قشنگ برای اولین بار عروسکت رو با دو دستت گرفتی و حرکاتت خیلی نرمتر و هماهنگ تر شده..وقتی بیداری میخندی و حرف میزنی عاشق موزیک شاد هستی..و هر وقت گریه میکنی اگه برات برقصیم و آواز بخونیم شروع میکنی به خنده..و کلی دست و پا میزنی.. یک هفته هم میشه که همش از تو کریر به جلو خم میشی و میخوای از همه چی سر در بیاری..وقتی بینی قشنگت کیپ میشه و میخوام با پوار خالی کنم از عصبانیت میخوای مامان رو بکشی...و ا...
20 آذر 1392

وانیا در شهر کتاب

کوچولوی مامان بابا پنجشنبه 21 شهریور که فندق جون خونه ما 8 روزه بودی چون مامان باید بخیه هاش رو میکشید با مامان جون پروین و خاله شیوا و خاله بیتا اول رفتیم شهر کتاب مرکزی که وقتی تو توی دل من بودی هم من وبابایی زیاد میرفتیم..تا برای خانم دکتر یه هدیه بگیریم که موندگار باشه و همه با هم رفتیم اونجا کتاب رو خریدیم و بابا که رفت حساب کنه دیدیم همه پرسنل اونجا دور فرشته کوچولوی ما جمع شدند و مدیر شهر کتاب یه هدیه خیلی خوشگال به تو داد و گهت وانیا کوچکترین عضو خانواده شهر کتابه...............                 الهی دور این کوچولوی ناز و مهربون بگردم   ...
20 آذر 1392