روزی که دنیا خیلی قشنگ تر از همیشه شد
وانیا ی گلم...تو دو روز دیگه سومین ماه زندگی رو پشت سر میگذاری و من باورم نمیشه به این زودی سه ماه گذشت... فندق جونم روز 5 شنبه ساعت 8 صبح تو بیمارستان بهمن با دستهای مهربون دکتر ماموریان چشمای قشنگتو به روی دنیا باز کردی..ما صبح ساعت 6 رفته بودیم و من زیاد استرس نداشتم رفتم تو و گفتم درد دارم همونطور که خانم دکتر ماموریان گفته بودند معاینه نکردند و گفتند لباسهاتو عوض کن و اماده شو در این لحظه من شوک شدم گفتم حالا.؟؟؟؟؟؟؟؟؟من خداحافظی نکردم که به زور اجازه دادند مامانم بیاد و دلم داشت کنده میشد بعد خداحافظی رفتم و منتظر تا خانم دکتر بیاد و اصلا استرس نداشتم که اومدن و من بیچاره رو گذاشتن رو تخت روان و با کلی شوخی و خنده ...